وبلاگ :
حديث عاشقان زهـرا(س)
يادداشت :
خاطره اي از جنگ
نظرات :
0
خصوصي ،
15
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
جاي خالي
بسم الله
...مسيح سختگير من، اين سو ايستاده بود، مسيح سهلگير تو، آن سو! و من لابهلاي تصوير دو مرد ميگريستم: حواريين نشسته بودند. مسيحت آب آورد. پاي همه را شست. با مهرباني و لطفي كه تنها از پسر مريم برمي آمد. چه دوستداشتني است ليلت اين مرد! آدم دلش ميخواهد بپرد دستش را ببوسد. كاش من پطرس او بودم! لوقاي او! شمعون او! حواري او! ولي نيستم. من يوحناي مسيحي هستم كه پاي حواري نميشويد، كه دست حواري ميبرد!... مسيح من، سختگيرتر از آن بود كه تو حتي باورش كني. گيرم كه تو از لرزش صادقانهي صداي من او را باور ميكردي؛ بعد ميشد آيا هيچ جور جوابت را داد؟ تو اگر نه با لب، با چشم حتما ميپرسيدي چهطور ميشود عاشق تيغي بود كه براي بريدن دستت بالا رفته است؟ و من چه بيجواب بودم آن شب و چه عاشق! و امشب بين تصوير دو مرد چه سرگردانم...