پيام
+
يک جفت پوتين مانده با يک پيرهن تنها
با خاطرات کهنه ي اين پيرزن تنها
*يادش به خير، آن روز از قرآن ردش مي کرد
با کاسه ي آبي که مي لرزيد و... زن تنها*
در چشم هايش خيره ماند و: زود برگردي
*سخت است توي غربت اين شهر، من تنها...*
شب هاي سختي بود، باور کن براي تو
دلتنگ بودم، ياد چشمانت، صداي تو
روحم فرو مي ريخت، هي ديوانه ام مي کرد
*اما صبورم کرده انگاري خداي تو*

شبر
91/7/24

مجنون الحسين ع
تکرار مي کردم که امشب... نه، نه فردا صبح/
*حتماً مي آيي يا خودت، يا نامه هاي تو...*/
با نامه هايت بوي باران مي فرستادي/
بويي شبيه نان و ريحان مي فرستادي/
*هر وقت تنهايي مرا اندوهگين مي کرد*/
*روز تولد مي شدي، جان مي فرستادي*/
در پاکتي که بوي باروت و شهادت داشت/
*با خاک هاي جبهه، ايمان مي فرستادي*/
مجنون الحسين ع
سر کرده ام با يک دهه پاييز، دور از تو/
*با روزهاي سرد و دردانگيز، دور از تو*/
ارديبهشت از چشم هايم شرم خواهد کرد/
مرداد هم، آذر و بهمن نيز دور از تو/
در صفحه هاي خسته ي تقويم مي ميرند/
مثل من از غصه ات لبريز، دور از تو/
مجنون الحسين ع
من خواب ديدم خانه ي ما مثل سنگر شد/
در عکس هايت، هر چه تو يک جور ديگر شد/*دستي تکان دادي و دور و دورتر رفتي*/
*تصويرت انگاري به خون غلتيد و پرپر شد*/
*و مثل يک نور سپيد از پيش من رفتي*/
*مثل کسي که ناگهان شکل کبوتر شد!*/
مجنون الحسين ع
شکل کبوتر شد که پابرجا بماني تو/
مثل شکوه و آبي دريا بماني تو/
*دور از تمام چشم هاي شور و بد ـ تنها*/
*مثل نگيني سبز بر دنيا بماني تو*/
شکل کبوتر شد که اي آباد، اي ايران/
تا زنده است و زنده اي، زيبا بماني تو/