قصه های غم وبی قراری اشک ودرد وغم وگریه زاری
درپی گریه های شبانه می خورد برتنم تازیانه
نیست درشهرما راد مردی اهل عشق وصفا اهل دردی
عده ای غرق فقرو نداری عده ای مرد ازدین فراری
سینه ی خسته مان پرزآه است دم زدن ازخداهم گناه است
دیگراین جا کسی با خدا نیست درخیابان وکوچه حیا نیست
غیرت ازشهرما رخت بسته حرمت ناخدایان شکسته
عده ای درنوا وخروشند یا که دین را به زرمی فروشند
چهره ها را ببین در نقاب است عقلشان در پی یک سراب است
گفته اندعصرهوش و نبوغ است این همه ادعاها دروغ است
بخت برما اگررونماید گیرم این جمعه آقا بیاید
شک ندارم کسی منتظر نیست منتظرچشم کس سوی درنیست
غرق نجوا که شادی تمام است این چه وقت ظهورامام است
اوبیاید همه کارداریم یا که نه خانه بیمارداریم
او بیاید همه نا توانی م منکربود صاحب زمانیم
اوبیاید دلش بی شکیب است بین ما شیعیان هم غریب است
علت این که صحرا نشین است یا که مولایمان بی قرین است
گردغم کی زرویش زدویم یارخوبی برایش نبودیم
او بیایدغریب است وتنها بازیک کوفه چاه است ومولا
نه همان به که غایب بماند اونمازش فرادی بخواند.