صبح، انداخت، به سر شعشعه ی روسری اش را
لاله بخشید، به باران تشعشع، تری اش را
مرد بود و افقی خیره به تصنیف دو بالش
که ببینند ملائک تم بازیگری اش را
ناگهان پیرهن شعله به تن کرد و بهم زد
آسمان را و صف ممتد حور و پری اش را
اینک از آن سفر سرخ به خاک آمده شاید
به کسی شرح دهد قصه ی ناباوری اش را
به زنی آن سوی آوازه ی گمنام مزاری
که ادا کرده به تصویری از او همسری اش را
به همان مادر بیدار که با دست نحیفی
شانه ی غم زده گیسوی بلند و زری اش را
دخترش هم به امیدی که پدر باز بیاید
آب می داد در آیینه ی گل روسری اش را
مرد، پلکی زد و برگشت، به آغاز رهایی
رفت و انداخت به مادر نظر آخری اش را