تا اشک را خواندم،نوشتم: مشق امشب درد
رنگ تمام سیب های دفتر من زرد
تکرار شد یک بار دیگر آب،بابا،آب
اما مدادم سرد....، دستم سرد تر از سرد...
درس نخستم را نوشتم: آب، جا خالی
عکس تو را نشناختم، زیرش نوشتم: مرد!
آن مرد در باران نیامد، هر چه باران زد
هر چند این دفتر پر است از واژه ی"برگرد"!
من زیر و رو کردم تمام خاطراتم را
در هیچ جا اما تو را یادم نمی آورد
انگار من سهمی ندارم از تو بابا، هان؟!
جز یک پلاک و چفیه و تابوت و خاک و گرد!
بر گردنم انداختم، بابا! پلاکت را
نامی که مانده بر پلاکت، دل خوشم می کرد
آموزگارم داد زد: گفتم بگو« بابا».
نام بزرگت بر زبانم بود، گفتم: «مَرد»
نوشته شده در تاریخ
یکشنبه 87 مرداد 20 توسط مجنون الحسین (ع)